بسمالله
چقدر فکر میکنید به مرگ؟
فکر میکنید چقققققدر بهتون نزدیکه؟
بعد اگه یه اتفاقی بیفته و بفهمید تاریخ دقیق مرگتون چه زمانی است. کجا و چه جوری، چیکار میکنید! (وقتی به شرطی بهتون میگن که براش دعا نکنید.)
تازگیها به مرگ خیلی فکر میکنم. حسمیکنم خیلی وقته از نیمه عمرم رد شدم.
بسمالله
*
همه ما، برای روبروشدن با آدمهای مختلف، رفتن به مکانهای متفاوت و انجام مشاغل، لباس مخصوص داریم؛ و بهترین، قشنگترینشان را هم میگذاریم برای مجالس عروسی. حتی برای سنین مختلف، مثلاً لباسی که در بیست سالگی می پوشیدیم را در 50 سالگی نمی پوشیم.
لباس سپید احرامم را نمیدانم کجا گذاشتهام. باید پیدایش کنم برای وعده ملاقات بعدی.
پ.ن: اول برای خودم نوشته ام، بعد برای بقیه.
بسمالله
مهدی شادمانی را خیلی وقت است میشناسم. از روزهایی که خواننده یادداشتهایش بودم در همشهری جوان، گاه بیگاه نوشتههایش چاپ میشد، تا وقتی نویسنده ثابت شد، مسئول صفحه بود و قبل از کنفی شدن مجلات، معاون سردبیر بود، یعنی همه کاره!
هشتماهی هم در همشهری جوان قلم زدم، باواسطه رییسم بود. با واسطه بود، چون نویسنده یک بخش بودم و هیچوقت ندیدمش؛ یعنی از باب اداری و مدیریتی ندیدمش. اما نظرش، نظراتش درباره یادداشتها و مقالاتم به واسطه مسئول صفحه مربوطه، به گوشم میرسم. و چند یادداشتی که بنا به مصالح او، به زیور چاپ اراسته نشد.
همه حرصهایی که با واسطه دربارهام خورد. اینکه مطلب دیر شده، نرسید و من باید مینوشتم و داشتم تلاش میکردم، اما تمام نمیشد. بماند قسط اخر دستمزدها بابت ۷، ۸ متن آخر که ۵۰۰ تومنی میشد حوالی سال ۹۵، بالاخره به دستم نرسید.
میگذارمش پای ردمظالم، بابت حرصهایی که خورد، این به آن در.
*
مهدی شادمانی جزو آدمهایی بود که آخر زندگی تکلیفش با خودش مشخص شد. عاشق خدا شد بابت تمام سختیها، رنجها، مصیبتها، دردها. ماند برای خدا، شاکر شد، دوستش داشت، خیلی بیشتر امثال منی که ادعاهایمان گوش فلک را کر کرده است.
من هنوز نمیفهمم عشق به خدا با طرفداردواتیشه بودن تیم فوتبال، چگونه جمع میشود؟
نمیفهمم نوای قرآن با آهنگهای موسیقی، کجا کنار هم قرار میگیرد؟
اینکه تصمیم گرفت نام بچهاش را آوا بگذارد، چون هیچ بار فرهنگی، مذهبی و ملی ندارد، و بعداً بخاطر اسمش، مجبور به تحمل شرایطی نشود که دوست ندارد، چگونه با عاشقخدا بودن، با رسم و راه معصومین جمع میشود؟
هنوز هم این تناقضها را نمیفهمم.
اما
میدانم وقتی حضرت ارباب، شب اول محرم صدایش میکند، قطعاً تمام تناقضهایش حل شده، وگرنه عزایش، مصیبتش با عزای ارباب یکی نمیشد؛ و همین عزای ارباب و اشک برای سیدالشهداء، ارامشی است که بر دل و روح و جان خانوادهاش مینشیند، انشاءالله
طلب صبر میکنم از خدا برای همسر همراهش و کودکانی که امسال عاشورا، معنی بیپدری را لمس میکنند، میفهمند و با دختر کوچک حسین (علیهالسلام)، فرزندان کاروان کربلا همدرد میشوند.
لایوم کیومک یا اباعبدالله
بسمالله
شد مبدا تاریخ. گذر از شهر آبا و اجدادی به شهری دور، از شهر خودش به شهری دیگر، از همه علقهها و وابستگیهایش به جایی ناشناخته، از مکه به مدینه برای تشکیل حکومت اسلامی. شاید قرار بود همیشه یادمان باشد هرچند هجرت سخت است و طاقتفرسا
دلبریدن مشکل است،
اما گاهی مبدا خیلی از تغییرات است،
شروع خوبیهاست،
سرچشمه خیرات است،
آنقدر که شهرِمقصد به نامت ضرب شود، هر چند تازه وارد باشی.
قرار بود مسلمانان یادشان باشند، هر چه دارند و هستند، از هجرت شروع شده است.
و سالمان شد هجری قمری. خدا خیام را بیامرزد برایمان تقویم جلالی نوشت و بعدا نجمالدوله، آن را هجری شمسی کرد. و سال ۱۳۰۴ هجری شمسی به تصویب مجلس شورای ملی رسید. مبداش را همان هجرت گذاشت و شد .
اما اتفاقی در سال هجری قمری افتاد. هجرت، اول ربیعالاول بود، نه اول محرم. محرم اولین ماه سال بود، قبل از اسلام؛ بعد اسلام، هجرت، مبنای تاریخ شد و ماهها را میشمردند، مثلاً ۴۰ ماه بعد هجرت، از همان ربیعالاول هم میشمردند و مبنا سال شماری بوده.
بعدها خلیفه دوم، وقتی در تاریخ گذاری به مشکل برخورد، عدهای از اصحاب را جمع کرد و م خواست برای محاسبه ماهشماری و سال شماری. پیشنهاد امیرالمومنین، همان هجرت بود. اما پیشنهاد توسط خلیفه دوم تغییر یافت و شروع سال را دو ماه و بیست روز عقب کشید! یعنی محرم سال اول هجری، در زمان واقعی، وقتی است که هنوز هجرت رخ ندادهاست.
شروع سال، هجرت پیامبر بود از مکه به مدینه بود و ماه اول سال، ربیعالاول. اما بعدها این تغییر باعث شد شادی سال نو با مصیبت سیدالشهداء، رنگ ببازد.
کاش یک زمانی تقویم رسمی کشورهای عربی اصلاح شود و دوباره ربیعالاول بشود اول سال.
شروعی همراه با بهار
پ.ن: این یک مقاله خوب، کامل و جامع دراین باره
https://www.google.com/url?q=http://ensani.ir/fa/article/download/189769&sa=U&ved=2ahUKEwia15vGsaDkAhVKDuwKHXuMCJsQFjABegQICBAB&usg=AOvVaw1R662zJfIsp3ZSj8IJI_py
بسمالله
ساعت یک نصفه شب است، کوله بستهام بروم سفری، بیخوابی به سرم زده آمدهام توی تراس، یکی از لذتهایم کبریتبازی است. یک شاخه کبریت در میآورم، میکشم روی زمختی مقوای کبریت، یک دایره کوچولوی سرخ که کمکم عصبانی میشود،گر میگیرد شعله میشود، مثل زنی که کش مویش را یکهو وا میکند، مو شلال میکند در باد و بعد که قوت باد وا میدهد موها میریزند روی شانهها
کبریت میکشم؛
سرشب به همسرم میگویم از زاهدان چی بیارم؟
میگوید: مگه حقوقتو ریختن؟
میگویم: امروز ریختن!
تلخ میخندد، میگوید: نه خرج واجبتر داریم.
هفته آینده تولدش است و باید یک فکری بردارم، کاش میگفت چی دوست دارد راحتتر بودم. (جانا لطفا اگر این پست را میخوانی زیرپوستی مطلعم کن).
کبریت میکشم:
بردن هرچیز به مدرسه را اجازه میداد الا نارنگی و پرتقال و خیار؛
میگفتم: چرا؟
میگفت: یکی نداره میبینه، بوش میخزه تو جونش، زهر میشه تو دلت.
هر خوراکی هم که میگذاشت پرشالم، به قاعده سه نفر میگذاشت، میگفت: بده بهشون دوستیهاتون جون بگیره.
مادرم
کبریت میکشم:
میرفتیم پیش اوسته علی، میوه بخریم.
میگفت: از بارِپایین بده که هنو وانکردی!
یک بار پرسیدم: چرا!!
گفت: چشم مردم افتاده بهشون، نداشته باشه بخره، آهش نشسته باشه روی بار، زندگی رو نخکش میکنه.
پدرم
کبریت میکشم:
نشسته بود لب جدول گریه میکرد، پرسیدم چه شده؟
گفت: دومادم امشب قرار بوده بیاد خونهمون، ده تا تخم مرغ گرفتم دوکیلوگوجه و نیم کیلو خیار شور، خیرسرم شام اعیانی بخوریم، تخم مرغا از موتور افتاد شکست روی رفتن به خونه ندارم.
کبریت میکشم.
زن دل دل میکرد چیزی بگوید، گدا نبود.
گفتم: بگو
گفت: پنیر پیتزا چه مزهایه؟
گفتم: مممم بخرم براتون؟
گفت: خالی میشه خورد؟
گفتم: سیب زمینی سرخ کنید، رنده کنید روش!
گفت: خیر ببینی، نیم کیلو بخر برام. دخترم همه همکلاسیاش خوردن، این نخورده.
کبریت میکشم:
مردم بیحافظه شدهاندها! همین یک ربعی که توی تراسم سه نفر کله کشیدهاند توی سطل آشغال سرکوچه که پدیدار است. دنبال چیزی.
کبریت میکشم:
ما نجیبیم، خوبیم، سر به صلاح و رامیم؛ ما دلمان میخواهد ذوق کنیم، از برق رنگ موی همسرمان، از ته ریش شوهرمان، از قردادن دخترمان، از گاز گنده به فلافل زدن پسرمان، آخ.
دلمان ضعف کند،
ما قانعیم؛
به حقوق سرماه، به سالی یک مشهد، به رژهای دستفروشهای توی مترو. ما نیز مردمی هستیم.
کبریت نمیکشم.
نیست. مثل حقوقی که نمیکشد به نیمه ماه. کبریتها، یکی نور میاندازد روی خاطرات من،
یکی کیک تولدی توی آسمان روشن میکند.
سرم دارد میسوزد عین کبریت.
تولدتان مبارک آقای رئیس جمهور
پ.ن: ممنون آقای عسگری
همیشه نویسندهها، یک جوری مینویسند که دیگر قلم نونویسندگانی مثل من، نمیتواند بچرخد.
بسمالله
خیلیوقت بود بحثش داغ شده بود. دلم میخواست بنویسم دربارهاش، به عنوان کسی که اندازه ارزنی فقه خوانده و لای کتابهای اصول گشته است. از همان ۱۴، ۱۵ سالگی که مسیرم به مدرسه معارف رسید تا همین امروز که مشغول اخذ مدرک سطح ۳ حوزه علمیه خواهران هستم.
قریب ۲۰ سالی میگذرد. البته نه خواندن این درسها ۲۰ سال طول بکشد. پشت هم نبوده، اما مرا از خواندن دروس معارفی غافل نکرده است؛ خیلی فکر کردم برای نوشتن، اما گمان بردم شاید میل شخصی و هوا و هوس در آن دخیل شدهاست.
*
تعدد زوجات یا همان چندهمسری، بحثِداغ این روزهاست. بحثی که با برنامه بدون توقف، عمومی شد، با اطلاعیه کارگاه چندهمسری، شعلهور شد و امید میرفت با انتشار نظر رهبری، حداقل تکلیف نیروهای مذهبی و حزباللهی مشخص بشود که نشده همچنان.
بحث فقهی، اجتماعی، روانشناسی و حقوقی.
اینکه این اتفاق، مزیت است، حق است، امکان است یا مانع؟
و در مقابلش، باید گارد گرفت، پذیرفت، دستها را بُرد بالا و یا بالاتر، خودمان برای این اتفاق آستین بالا بزنیم.
حرف رهبری، فصلالخطاب است برای من. اینکه حضرتآقا این امر را مباح غیرمستحب دانستهاند. یعنی فقط جواز است، و لاغیر. و وقتی میگویند غیرمستحب. یعنی جوازی است که حتی توصیه نشده از این جواز بهره بگیرید. در ادامه امامای، آن را با توجه به شرایط جامعه، جایز نمیدانند.
همه شبهاتی هم که درباره دفاع از چندهمسری، بیان میشود، قابل پاسخگویی است.
از اینکه اگر سنت است، چرا مانع میشوید؟
از آمار دختران مجرد جامعه!
از احساس دِین متمولین نسبت به آمار بالای دختران مجرد،
از.
یادمان باشد که امامای فرمودند مباح غیرمستحب که با توجه به شرایط امروز نظرشان نسبت به این امر، خوشبینانه نیست.
والسلام علی من اتبع الهدی
پ.ن: یعنی توجیهاتشان درباره نظر رهبری، زیر سوال بردن سایت رسمی دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری و برداشتهایشان، خیلی خندهدار است. خیلی!
ادعای ولایتپذیری میکنند و هی صغری و کبری میبافند!
درباره این سایت