بسمالله
مهدی شادمانی را خیلی وقت است میشناسم. از روزهایی که خواننده یادداشتهایش بودم در همشهری جوان، گاه بیگاه نوشتههایش چاپ میشد، تا وقتی نویسنده ثابت شد، مسئول صفحه بود و قبل از کنفی شدن مجلات، معاون سردبیر بود، یعنی همه کاره!
هشتماهی هم در همشهری جوان قلم زدم، باواسطه رییسم بود. با واسطه بود، چون نویسنده یک بخش بودم و هیچوقت ندیدمش؛ یعنی از باب اداری و مدیریتی ندیدمش. اما نظرش، نظراتش درباره یادداشتها و مقالاتم به واسطه مسئول صفحه مربوطه، به گوشم میرسم. و چند یادداشتی که بنا به مصالح او، به زیور چاپ اراسته نشد.
همه حرصهایی که با واسطه دربارهام خورد. اینکه مطلب دیر شده، نرسید و من باید مینوشتم و داشتم تلاش میکردم، اما تمام نمیشد. بماند قسط اخر دستمزدها بابت ۷، ۸ متن آخر که ۵۰۰ تومنی میشد حوالی سال ۹۵، بالاخره به دستم نرسید.
میگذارمش پای ردمظالم، بابت حرصهایی که خورد، این به آن در.
*
مهدی شادمانی جزو آدمهایی بود که آخر زندگی تکلیفش با خودش مشخص شد. عاشق خدا شد بابت تمام سختیها، رنجها، مصیبتها، دردها. ماند برای خدا، شاکر شد، دوستش داشت، خیلی بیشتر امثال منی که ادعاهایمان گوش فلک را کر کرده است.
من هنوز نمیفهمم عشق به خدا با طرفداردواتیشه بودن تیم فوتبال، چگونه جمع میشود؟
نمیفهمم نوای قرآن با آهنگهای موسیقی، کجا کنار هم قرار میگیرد؟
اینکه تصمیم گرفت نام بچهاش را آوا بگذارد، چون هیچ بار فرهنگی، مذهبی و ملی ندارد، و بعداً بخاطر اسمش، مجبور به تحمل شرایطی نشود که دوست ندارد، چگونه با عاشقخدا بودن، با رسم و راه معصومین جمع میشود؟
هنوز هم این تناقضها را نمیفهمم.
اما
میدانم وقتی حضرت ارباب، شب اول محرم صدایش میکند، قطعاً تمام تناقضهایش حل شده، وگرنه عزایش، مصیبتش با عزای ارباب یکی نمیشد؛ و همین عزای ارباب و اشک برای سیدالشهداء، ارامشی است که بر دل و روح و جان خانوادهاش مینشیند، انشاءالله
طلب صبر میکنم از خدا برای همسر همراهش و کودکانی که امسال عاشورا، معنی بیپدری را لمس میکنند، میفهمند و با دختر کوچک حسین (علیهالسلام)، فرزندان کاروان کربلا همدرد میشوند.
لایوم کیومک یا اباعبدالله
درباره این سایت